شهید صالح غلامی
شهید صالح غلامی
شهید صالح غلامی
دومین روز از مرداد ماه سال 1365 بود که جنگنده های رژیم بعث عراق شهر سنندج را بمباران کردند. در این جنایت هولناک هم وطنان عزیزمان در شهر سنندج به خاک و خون کشیده شدند و تعداد 16 تن از مردم بی پناه شهر به شهادت رسیدند. در میان شهدای شهر سنندج نام پیشمرگ مسلمان کرد شهید صالح غلامی به همراه همسرش شهیده ثویبه احمدی و دختر خردسالش شهیده چنور غلامی به چشم می خورد.
اما تقدیر بر این بود که سهیل غلامی فرزند بزرگ این خانواده در این بمباران شدید زنده بماند تا مظلومیت مردم سنندج را به گوش جهانیان برساند. سهیل در این بمباران به شدت دچار سوختگی می شود و بعد از اینکه از بیمارستان مرخص می شود، عمویش حاج عبدالله غلامی به اتفاق همسرش بانو صغری آقایی، سرپرستی او را عهده دار می شوند و سهیل زندگی تازه ای را در کنار عمو، زن عمو و عمو زاده هایش آغاز می کند.
اما در این میان، بانو صغری غلامی با عشق و علاقه ای وصف ناپذیر سرپرستی سهیل را با جان و دل قبول می کند و یادگار برادر همسرش را همانند فرزندان خود رشد و پرورش می دهد. خبرنگار پایگاه اطلاع رسانی پیشمرگ روح الله پای درد دل های این شیرزن مجاهد نشسته است:
چند سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی با حاج عبدالله ازدواج کردم. شهید صالح غلامی برادر بزرگ همسرم بود و علی رغم اینکه از لحاظ سنی از همسرم بزرگتر بود، اما چند سال بعد از ازدواج من و همسرم ازدواج کرد. ما و شهید صالح غلامی در یک محله در همسایگی هم خانه داشتیم و به خاطر روابط خوب و حسنه ای که بین ما برقرار بود، خیلی وقت ها همسایه ها فکر می کردند که همسر شهید صالح غلامی عروس من است، در حالیکه ما با هم جاری بودیم.
شهید صالح غلامی و همسرم عضو سازمان پیشمرگان مسلمان کرد بودند و بیشتر اوقات به مناطق عملیاتی اعزام می شدند و به همین خاطر روزها و هفته ها دور از خانه بودند. من و شهیده ثویبه احمدی ـ همسر شهید صالح غلامی ـ به خاطر همسایگی، روابط خوبی با هم داشتیم و بیشتر اوقات را در منزل همدیگر بودیم. شهیده ثویبه احمدی احترام خاصی برای من قایل بود و من نیز همانند خواهرم ایشان را دوست داشتم.
زندگی ما روال عادی خودش را داشت، تا اینکه مادرم که در شهر سقز سکونت داشت مریض شد و من چند روزی برای پرستاری کردن از مادرم به سقز رفتم. همان روز که قصد بازگشت به سنندج را داشتم، جنگنده های رژیم بعث عراق شهر سنندج را بمباران کردند. وقتی به نزدیکی کوچه رسیدم متوجه شدم قسمتی از خانه ویران شده است؛ در و دیوار خانه به کلی ویران شده بود.
سراسیمه به دنبال عزیزانم می گشتم که از همسایه ها شنیدم تعداد زیادی از اهالی محل به شهادت رسیده اند. از این کوچه به آن کوچه به دنبال اعضای خانواده ام بودم که چشمم به همسرم افتاد. همسرم گفت: صالح به شهادت رسیده است و از اعضای خانواده اش هیچ خبری ندارم.
نیروهای امدادی شهدا و مجروحین را به بیمارستان سنندج منتقل کرده بودند، من نیز به همراه همسرم به بیمارستان رفتم. اتاق های بیمارستان را برای یافتن عزیزانم زیر و رو کردم و پیکر بی جان شهیده ثویبه احمدی را داخل یکی از اتاق ها یافتم، اما خبری از دو فرزندش نبود. دوباره دست به کار شدم و به وارسی اتاق ها مشغول شدم و این بار پیکر بی جان و کوچک چنور را در آغوش یک زن شهیده پیدا کردم. کارمندان بیمارستان به دلیل انبوه پیکرهای مطهر شهدا، به اشتباه پیکر شهیده چنور غلامی ـ فرزند شهید صالح غلامی ـ را در کنار یک بانوی شهیده دیگر قرار داده بودند.
این بار برای اینکه خبری از سهیل به دست بیاورم دست به کار شدم و شروع کردم به جستجو. یکی از پرستاران بیمارستان که متوجه من شده بود، به طرفم آمد و گفت: آیا گم شده ای داری؟ پاسخ دادم: بله فرزند خردسال برادر همسرم را پیدا نمی کنم. دستم را گرفت و گفت: یک کودک خردسال که تمام بدنش در اثر آتش انفجار سوخته است در یکی از اتاق ها بستری است و کسی نیز تا این لحظه برای پیگیری وضعیتش مراجعه نکرده است.
سر و صورت سهیل را باند پیچی کرده بودند و به جز دو چشم و سوراخ دهانش هیچ جای بدنش پیدا نبود. یک سرم به دستش وصل کرده بودند و سهیل آرام و بی صدا روی تخت خوابیده بود.
چند روزی سهیل در بیمارستان بستری بود و بعد از اینکه پیکرهای مطهر شهدا را در بهشت محمدی(ص) دفن کردیم، با اجازه همسرو برادران همسرم سرپرستی سهیل را عهده دار شدم و سهیل را به خانه آوردم. زمانی که سهیل در قنداغ بود از من شیر خورده بود و به همین خاطر مهر و محبت عجیبی نسبت به او داشتم و نمی توانستم لحظه ای سهیل را از خودم دور کنم.
تا مدت ها از داروهای گیاهی و محلی برای درمان سوختگی های سهیل استفاده می کردم و بعد از یگ مدت زمان طولانی با صبر و بردباری که به خرج دادم توانستم زخم های سهیل را که حالا دیگر فرزند خودم بود مداوا کنم.
روزیکه مسئولیت سهیل را عهده دار شدم، سه فرزند پسر و یک فرزند دختر داشتم. پسر کوچکم با سهیل هم سن بود و زمانیکه سهیل راهی مدرسه شد، فرزند آخرم نیز به دنیا آمد. سهیل و اکبر هم سن و سال بودند و من هر دو آن ها را در آغوش می گرفتم و کارهای خانه را انجام می دادم. حتی کیف، کفش و لباس مدرسه سهیل و اکبر را مثل هم انتخاب می کردم؛ کسی که من و فرزندانم را نمی شناخت، فکر می کرد فرزندانم دو قلو هستند.
مدتی بعد از اینکه سهیل وارد خانه ما شد و عضوی از خانواده ما شد، از طرف بنیاد شهید و امور ایثارگران برای تحقیق به محله آمدند تا وضعیت سهیل را بررسی کنند. بعد از انجام تحقیقات محلی، من به عنوان قیم سهیل معرفی شدم و از طرف بنیاد شهید برای من که مادر سهیل بودم حقوق در نظر گرفتند. البته این حقوق تا زمانی که سهیل ازدواج نکرده بود برقرار بود و به صورت ماهانه به حساب من واریز می شد، ولی بعد از ازدواج سهیل حقوق من هم قطع شد.
سهیل امروز ازدواج کرده است و به اتفاق همسر و فرزندش به خاطر وضعیت شغلی اش در شهر قم زندگی می کند. من نیز خدا را شاکرم که این فرصت را به من داد که سرپرستی تنها یادگار شهید غلامی را عهده دار شوم. علی رغم اینکه سهیل در یک شهر دیگر زندگی می کند و ما از هم دور هستیم، ولی اگر یک روز صدایش را نشنوم، روزم شب نمی شود. اگر ناراحتی کوچکی برایم پیش بیاید و یک آه بکشم، سهیل قربان صدقه ام می رود.